کویر، نه مشتی خاک تشنه، که رویای خاموش آدمیان است.
کویر، زائیده درد است و غم.
کویر، فریاد خفته در سکوت باور منسوخ شده آدم است تا آدم.
کویر، ناله سواران بی مرکب نور است، زیر سم پای چابکسواران زر و سیم.
کویر، تازیانه ایست آتشین،
از جنس آتش دل پر درد شب زدگان خسته دل بر گرده زرپرستانی که تنها دردشان بی دردیست.
و این دست نوشته ها و جملات نامتقاطع زائیده سرشکیست خشکیده در کویر نگاه،
سرشکی بی پناه و خسته، خفته در زیر غبار فراموشی، و تنهاتر از یک آه.
این دست نوشته ها نه شعر ، نه شعرواره، که زبان بی زبان دل است، نشسته بر قلم.
کاش می شد که برید، کاش می شد که شکست، کاش... و کاش و صدها کاش دیگر.
و « کاش در رهگذر آینه ها سنگ نبود »...
و باز هم کاش...
اما چه حاصل که، « در شبی اینگونه تار انتظار صبح نیست ».