چشمانم را بر هم می گذارم...
پردهء سیاه پلک هایم تیرگی و سیه بختی همنوعانم را...
خودم را...
و (؟) را...
در ذق ذق مژگانم...
و رقص وحشت مردمک چشمانم...
برایم به مرثیه گذارده اند...
آری خداوندا من چشمانم را می بندم...
بر هر کس و ناکس...
بر دنیایی آکنده از زینت های تزویر...
بر آیینه دروغگوی به ظاهر راستگوی لب طاقچه...
آری پروردگارا...
من در این ظلمت روز، پی روشنی شب می گردم...
پی لطف اقاقی_
باغچه عادت را....
شب و روز می کاوم...
کردگارا زندگی چیست؟
زندگی آرمیدن پر پر یاس،
بر عشوه پیرهن پیرزن بی کس همسایهء ما...
آری خدایا: زندگی!....
کم جرمی نیست...
لایق پینهء دستی...
یا عرق شرمی نیست...
زندگی ماندن نیست...
رفتن نیست...
اصلا!!!...
فرقی بین ماندن ورفتن نیست...
گفتن از درد آسان نیست
جرم ما ندیدنه ...
کر بودنه...
لال مادر زاد بودنه...
آه ای خدا ...
که تو چقدر دشمن داری...
و یک مشت بیچاره که دوستت دارن...
در حقشان دشمنند...
یا حق. کویر