برفها لهیده بر چادر یکنواختی سیاهی و سرما
پیرمردی چپیده در پوستین تنهائی خویش
همسفر با
سردی میله های آهنی یک نیمکت در پارک
رژه سواره نظام خاطرات
بر سنگ فرش پینه سنگی دستانی که
به نشانه تسلیم و ترس، از خلق خدا
بر عرش کبریایی خدا
ره سائیده اند
اینان خدا را بنده اند،
و بنده خدایان را برده
هیچ رنگ سپیدی را بیاد نمی آورند
سراسر عمر را، غرق در سیاهی اند
سیاهی سرزمینی است که خورشید خدا بر آن نمی تابد
سیاهی سرزمینی است که پهنه آن
گستره سبز زمین را در آغوش کشیده
و این خیره چشمان
غرق، در این سیاهی
چشم به خیرگی آبی آسمان دوخته اند
چشمانی غرق، در خوابهایی بی رویا
سخت پریشان خرناسة بیداریند
و فجیعانه هراسان پوزخند هوشیاری
زمین سیاه تنهاست
و زمینیان یک زمان عرش نشین
در تقاص خاک نشینی کنون
بندگان خدا را در تصوراتی وهم
به بندگی ساده لوحی زیرکانة خویش گرفته اند
این زمینیان تمرگیده بر کرسی اشرافیت خلقت
در تعقل خویش چه خوشبختند
خدا سرشتشان را از خاک آفرید
نه از طلا!!!
که گردن طلا را زیور طلا مزّین نیست
زمین پر از وز وز مگسهای تزویر
زمین پر از سایه پرواز کرکسهای تقلید
زمین پر از خرابه های بی در و پیکر تردید
زمین پر از راست و دروغ های تهدید
تب ناباوری شقایق را قال و قیل مناجات علاج نیست
تن سوخته پروانه را شیون بی مزار شعله شمع، کفن نیست
پیرمرد آهی از اعماق کشید!
از دهشت بلندای این آه آخرین
بر شاخه ای پرید
گنجشککی که بر سکوت سنگ فرش
پر هیاهو در پی خرده نانی می دوید
برف آن شاخه
بر گودی نمناک چشمان خیره به آسمان پیرمرد خزید
او به این فکر مرد
در زیر بارش برف از آسمان به آسمان پرید...
و سپیدی آن برف نمی گنجید از شادی در پوست
چون پیرمرد در سیاهی خیال خویش نمرد
بر سنگ مختصر مزارش شهرداری نوشت
پیرمردی که در اینجا دفن است « سی قرن بدبختی کشید »
و نوادگان آن گنجشک هنوز،
از حرارت آن آه جگر سوز
هر شب جمعه در هذیان حریت پرواز
تا سحر بر سر این مزار پیاله پیاله آه را با تلاوتی حزن آلود سر می کشند
یا حق. کویر