وقتی به دردی می اندیشی
وقتی گوشهء چشمت رو سیراب بلور اشکی میکنی
وقتی نذری رو در آغوش می گیری
زبونت رو آرزوی دل همهء عشاق کن
اگه دست نیاز به درگاه دوست دراز میکنی
دستگیر ما هم باش
اگه شرری از ظلم بر جسارت قلبی دیدی
بر آن باش که بدانی:
آیا باز این نور لامپهای نئون بودند که بالهای پروانهء،
ما رو به خاکستر بدل کردن؟
اگه دیگه هیچ علم و دانشی نتونست،
روح همواره عطشناک تو رو سیراب کنه،
بفهم چرا ما بی سوادیم!
اگه آه پر از حسرت ناتوانی رو شنیدی درک کن:
این موهای سپید ما،
چرا از همهء رنگای سفید دنیا، سیاه تره!
اگه چشم عاشقی رو،
بر پنجرهء خالی خانهء یارش دیدی،
فکر نکنی! خدای نکرده یارش مرده!
نه اون زنده است ـ
و به چشمان مرده ایی که به پنجره خیره مانده،
پوزخند میزنه!!!
اگه دستان پینه بستهء پدری رو دیدی،
که بجای نان، بر دیوار،
تکیه گاه شده اند تا صاحب تن خسته خود رو در غروبی دلگیر،
به خونه برسونن، مطمئن باش هنوز آخرالزمون، از راه نرسیده!
اگه کودک فقیری رو دیدی که ـ
به این دستان خالی پدرش امید بسته،
فکر نکنی نا امیدی کفره!
اگه دانه های درشت عرق رو بر گونه های سرخ کودکی در
حلبی آباد دیدی، که از شدت تب همچون ماری که خرگوش شده،
و در هذیانی گنگ و نا مفهوم، ورجه وورجه میکنه،
فکر نکنی دستگاه های تهویهء ـ
خانهء کودک دلبندی در شمال شهر از کار افتاده!!
اگه داداش کوچکه همین کودک ـ
غرق در آتش تب رو دیدی که
با انگشتان نحیفش،
بر خاک فرش، کف اتاق نمورشان، تصویر سادهء
یک کودک خندان رو نقاشی میکنه،
فکر نکنی این خط خطی کردن ها،
تخطی از قانون جنگل ماست!
اگه لنز، نگاهت رو برای شرکت در مسابقهء،
بهترین عکس دنیا، بر بیوه زنی معصوم،
زوم کرده ایی، در حالی که خود رو آماده کرده،
تا به سکه ایی فروخته شود!
فکر نکنی او عفت فروشی میکنه،
او بند بند، روح اسیر شدهء خودش رو
به تطاول این میثاق عاریه داده ـ
تا کودک شیر خوارش، گرسنه نمونه!!
اون برق و تلوئلو شادی چشم دخترک سمج آدامس فروش، روـ
اگه در هنگامی که بسته آدامسی ازش میخری،
از شادی خالی و از خاکستری پر دیدی،
حدس بزن،
که زاغ سیاه بستنی دختر خانمی همسن خودش رو چوب میزده،
تا حالا که از دستش افتاده برداره،
ولی دریغ، اونقدر معطل کردند و نرفتند تا بستنیه ـ
بر آسفالت داغ، آب شده!
راستی برای چی این بستنی ها هم اینقدر عجول شدن برای آب شدن؟
نکنه اونا هم، مثل حرفای من، مثل آرمانهای من، آبکی تشریف دارن!!!
اگه دیدی آب از سر تمامی ساحل های، دریای غم گذشت،
فکر نکنی، ما در عزای این به آب سپاری، خاک جزیره،
پایکوبی و شادمانی نمیکنیم
من توی دل این شب، چی دارم میگم،
بابا، من دارم دروغ میگم!
همهء این حرفا، تصور ذهن بیماریه ـ
که از هنجارهای (اجتماع ستیزی) لبریزه!!!!!
شما باور نکنید...... و به زندگی شادتان بپردازین
و منو با افکار ضد و نقیضم، تنها بذارین و برین
بذارین لااقل، در خیال خودم و در خلوت تنهایی این شب
(چیزی رو که شما در اثبات اون اصراری ندارین ثابت کنم)
فقط همین.......
یا حق. کویر