به گمکرده راهانی که سایه را سیاه می بینند و سیاه .
و سیاهی را سیاه میبینند و سیاه .
آنها که بود را در نبود گم کرده اند
و نمی دانند فرقی میان بود بود و بود نبود .
من شرمنده ام از تو ای سایه سیاه من
وفایت ...
ای همراه ، ای همسفر ، ای همراز ، رفیق سفر و شفیق حضر
راست و چپ و مستقیم و سر بالا و پایین
و در گردش و نرمش و کرنش و جنبش و جوشش و ...
همه و همه تنها و تنها این تویی که با او بامنی .
در گذر از جویباری اول تویی که به جایم خیس میشوی
در گذار آتشی اول تویی که به جایم میسوزی .
در حیرتم از وفایت ای سایه سیاه من
ای با وفا ، ای همیشه متهم دادگاه احساس نازک خیالان خودخواه
من تو را تاریک نمی دانم ، این منم که تاریکم و تو انعکاس منی .
تو آیینه ای ، صافی ، زلالی ، تاریکی از من است نه تو .
چه کس این تهمت را به تو زده که باری بر دوش منی ؟
من شرمم از این روست که باری بر دوش تو ام .
این منم که روز و شب همچون برده داران ظالم
تو را به ضرب تازیانه نورها به اسارت خود در آورده ام
و تو مجبوری به حمل این جنازه متعفن من .
بکش بار این تن زخمی سنگین را .
های ای سایه من ناچارم از استسمارت .
سالهاست که آزادت کرده ام . اما این تویی که مانده ای
در حیرتم از وفایت ای سایه سیاه من
بلندای همت را از بلندی تو در شروع تازیانه های خورشید یاد گرفته ام .
چقدر بزرگی تو ...
و دلم می گیرد آن زمان که غریبانه و مظلوم همچون کودکی از سوز آفتاب نیمروز
به زیر پای من پناه می آوری . حتی در آن حال هم با منی
شب که همه تو را نابود می دانند تو در اوج بودنی .
هنوز هم در کنار منی .
حتی اگر نوری نباشد که غیر تو را نشان دهد .
تو همیشه هستی من تورا نمی بینم .
شب که نوری برای دیدن بقیه نمی یابم تازه تو را می بینم که در کنار منی .
ازدحام نبودن اشیاء در شب بقدری است که بودن تو عجیب جلوه می کند .
و آنگاه است که تنها یک کلام بر زبانم جاری است .
در حیرتم از وفایت ای سایه سیاه من.
و دیگر هیچ. نقطه سر خط.
یاحق. کویر