سینه به سینه
رو به رو
چه دارم که بگویم؟ چه دارم که نثارت کنم؟
سلامی و سکوتی و دیگر هیچ...
بگذار این چشمانم باشد که میگوید آنچه زبانم را یارایش نیست.
چه دارم که بگویم؟ چه دارم که نثارت کنم؟
سکوتی و بوسه ای و دیگر هیچ...
بگذار این لبان لرزانم باشد که به تلاقی لبهایت
گرمایی را که نگاهم نمی تواند تقدیمت کند به جانت بریزد.
چه دارم که بگویم؟ چه دارم که نثارت کنم؟
سلامی و جان سپردنی و دیگر هیچ و هیچ و هیچ ...
بگذار این جسم مذبوحم باشد که به جای لبهایم بگوید
نهایت عشقی را که برای ابرازش کلامی را قادر نمی یابم؟
و حسی را که به حملش مایه ای در خور
چه دارم که بگویم؟ چه دارم که نثارت کنم؟
بی سلامی و کلامی...
تنی نحیف
روحی رنجور
سرمایه و ته مایه ایست که این دیوانه از این دنیا به ارث برده است
تقدیم تو
شاید این دو بتوانند برایت بگشایند راز نگاه عاشقانه ام را
و تفسیر کنند
هرم نفسهایم را
لرزه ی لبانم را
و سری که هر بار به شرم ناتوانی به پایین خم میشود
آن هنگام که بوسه ام را به سفارت آتش عشق درونی ام
به دشتستان سینه هایت می فرستم.
نقطه سر خط.
یاحق. کویر