آی شیخ...
دستار بر زمین بکوب
او که دیروز به کفرش فتوا دادی! خدایت که نه، خدایش چنان گوهری به عطا اکرامش کرد که لنگان خرک خیالت را یارای وصول به غبارش نیز نمی باشد.
آی شبیه مردان نامرد
دستفروشان انصاف و وجدان! سیه جامگان کوته فکر بد اندیش
او که دیروز شوکران به کامش ریختید! خدایتان که نه، خدایش دردهایی را که به جانش ریختید، چونان لرزه های شیرین تن دخترکان در بستر عشق! شیرین تر از شیرین آنچنان سهل و آسان نمود که گویی دردی نبوده تا حاجتی به درمان باشد.
آی سوداگران شرافت
در کاسه های خالیتان مثقالی بصیرت اگر مانده بنگرید!
او که دیروز به نام دلسوزی دلش رو سوزاندید! خدایتان که نه، خدایش چنان دلسوزی به تیمارش گمارده که به نفسی مسیحایی، دردی در دل برایش نمی گذارد حتی به پرهیز فراموشی
گذار شب را تنها سر سپردگان سحر می شناسند و بس
که می دانست،
که می توانست تصور کند،
اویی را که درد در استخوانهایش خرامان خرامان اگر ره نمی سپرد! به زندگانی خود آنچنان شکی می کرد که مردگان به مردگی خود! در ابتدای خروج روح
اینک آنچنان شعف به جانش رخنه کرده که گویی سالهاست در دامن عروسی هر روز جوان تر از دیروز خفته و غم را طلاقی سه گانه داده است.
دردی ندارد!
نه که نداشته باشد
دارد!!!
اما وجود همراه، مجالی برای این حس ِ غریبِ قدیم آشنا نمی گذارد تا جلوه نمایی کند
تو گویی که در مجمع حواس برای درک همه جانبه ی این اعجاز خداوندگار، هیچ حسی وقتی برای سر خاراندن ندارد! چه رسد به احساس درد
آری
این است آن منی که ندیدیدش و یا دیدید و نادیده انگاشتید و گامهایتان را به عزمی راسخ نثار وجود زمین خورده اش کردید
آمده ام تا بگویم زنده ام
ناسالم و زخمی و خسته، اما زنده
سر پا و سرشار از شوق رسیدن
زنده ام
چه سود که علت بگویمتان و حال آنکه نفهمیده اید و نمی فهمید و نخواهید دانست الفبای فلسفه ی هستی را که دیوانگان (( جنون )) و فرزانگان (( عشق )) نامندش تنها بدانید که:
::::::::::::::::::::::: زنده ام :::::::::::::::::::::::