ترس در ساغر جسمم جاری است
شک در آواز نگاهم پیدا
لرزه بر شعشعه ی سبز کلامم سِیلی است
قامت خسته ی صبرم بر خاک
تن رنجور غرورم خسته است
پر ترسم امشب
پر وهم
و پر از حس عجیب مُردن
رنگِ بی رنگی من، رنگ به رنگ
شعر پر شور من از شرم، شهید
پر ترسم امشب
پر انکار و ثبوت
پر سلب و ایجاب
پرم از وحشت و درد
و تهی از سر سوزن شوقی
خردلی آرامش
پشت هر خنده من هول و ولا پنهان است
پس هر گریه من حس ریا تابان است
گل من، آهوکم
من از انکار خودم می ترسم
سخن از هجمه ی سوزی است به دل
که اگر ...
اگر از پای گره بگشایم
اگر از دست رسن باز کنم
و اگر طوق ز گردن دارم
می میرم
می میرم
ولی آخر به کجا شکوه برم؟
به کجا ناله خود ساز کنم ؟
چه زمان سوز دل آواز کنم؟
که من از بودن خود می ترسم
من چه گویم ای دوست
اخوان خوب سرود:
« منشین اما با من ، منشین
تکیه بر من مکن ، ای پرده ی طناز حریر
که شراری شده ام
پوپکم ! آهوکم
گرگ هاری شده ام »
یاحق. کویر