دستم را بگیر
چه آن هنگام که به قعر خاک خوانده می شوی
و چه آن زمان که در تقلای شکفتن ، سر از خاک بیرون می آوری
دستم را بگیر
که به هر قدم که گورت را میکنی
به همان قدم نیز ریشه ات را سخت تر می پراکنی
که به هر قدم که فرو می روی
به همان قدم نیز بالا می گیری
دستم را بگیر ، دستت را بده
تا در ظلمت زندان زمین ، هوس نشستن بر بالهای شب پره را از خاطر نبریم
تا در باور ترک برداشته زمین ، بذر لاله های وحشت وحشی را بپاشیم
تا بر دل ریش ریش زمین ، دانه های سیب ممنوعه را بکاریم
دستم را بگیر ، دستت را بده
تا در وزش بادهای نرم آرزو ، سوار بر بالهای کاغذی خیال دورترها را نشان هم دهیم
تا بادهای مرده حصار گرفته را ، به تلنگر قهری ، توفان برکننده صحرا کنیم
تا در شب تیره در آغوش هم بمیریم و در سپیده الست همزاد هم زاده شویم
دستم را بگیر ، دستت را بده
تا با خاکسپاری گوشت و پوست فرسوده عادت آدم بودن ، به تماشای رویش انسانی نو برخیزیم
تخم گناه را شخم زنیم ، مراقبتش کنیم ، به نظاره اش بنشینیم
تا گناه سر از اعماق ناخودآگاه خاک در آورد و در پرتو خورشید حقیقت بپژمرد و بمیرد
جنین های خفته در دل آبستن زمین را به ضربه سنگین دستی ، به گریه اندازیم
تا چشمانشان برای اولین بار بروی دنیا باز شود
گلویت را پاره کن ، چشمانت را بدر
دستانم را بگیر ، دستانت را بده
تا در برزخ بودنمان ، پل آشتی بهشت و جهنم باشیم