سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش در عرصه تنهایی یک مرد غریب .. .. همه رنج و غم عالم خاک .. .. جوشن رزم نمی پوشیدند .. .. کاش در شام هم آغوشی مردی با درد .. .. بین مستان خرابات نشین .. .. یک دو تن جام نمی نوشیدند .. .. کاش در روز وصال یاران .. .. دستان خشن عادت هر روز .. .. به روی خورشید، چادر تیره شب را نمی پوشیدند .. .. توبه کردم ز هم آغوشی می،اما کاش .. .. بین پستوی فراموشی درد .. .. این همه خم به فراخوانی من .. .. دست افشان نمی جوشیدند

بودن = نبودن - اشک ستاره

کویر آزاد :: 84/12/20:: 9:19 صبح

واقعا این یکرنگی و حس تقابل درک حس و حال همدیگرو کجا میشه پیدا کرد؟
وقتی که هستی، همه هستن...
وقتی که بودی، همه بودن...
وقتی که بودی، باز همه بودن...
وقتی که آنها نبودند، تو بودی!!!
میشه یه معادله ازش ساخت با چند مجهول،
که مجهولهای معادله برابری می کنند با معلومها،
و معلومها با مجهولها...
که آخر سر، بجای پیدا کردم مجهول، معلوم هم مجهول میشه!!!...
X = تو
Y = همه
- = نبودن
+ = بودن

x + y = y -    

( y + x = x  =>  y + x = ( -x - y -    

y - x = ( xy )  =>  x = y -    

چرا بود و نبود ما آدما واسه هم فرقی نداره؟!!!
چرا وقتی یه عزیزی به دیار بودن دیگه ای میره، ما نبودشو حس نمی کنیم؟!!!
خیلی هنر کنیم، یه هفته واسش تب می کنیم...
و از شب جمعه ای در یه پاییز در امسال تا یه شب جمعه تابستون در سال دیگه،
سراغش رو هم نمی گیریم!!!...
چرا اونایی که هنوز به دیار بودن دیگری نرفتن و پیش مایند،
بودنشون رو حس نمی کنیم؟!!!...

***
در مه آلود صبح سردی در زمستان،
صدای ترمز وحشتناکی
و تپش بی سرانجام قلب کوچک گنجشکی،
سرخی رنگدانه های خونین، بال و پرهای شکسته اش
در همسایگی سپیدی خط سفید جاده پوشیده از برف
و لالایی گوشخراش بوقهای ممتد چهار چرخها...
و آرامش خلسه گونه پلکهای نیمه بسته
و باز و بسته شدن منقاری در خون نشسته
و نگاه نا امید ملتمسی که،
در کوچه پس کوچه های بی کسی، به دنبال کس می گردد...
به دنبال گنجشکهایی که همبازیش بودند،
در لب حوض خانه قدیمی آن طرف مرز شقایق...
آه خدایا...
انگار همبازیان و دوستان سر رسیدند
همه سرشار از شور و شادی...
به کنار بدن نیمه جانش فرود آمدند
او می خواست داد بزند:
من اینجام... کمک... کمک...
ولی ابهام صدایش را کسی نمی شنید...
کسی او را نمی دید...
چشمهای حریص و گرسنه گنجشکان به دنبال تکه های کوچک نان بود...
همه چیز را می دیدند جز جان دادن این یار قدیمی و کوچک...
در آخرین دم بودن...
یادش آمد،
یک زمستان پیش،
قرمزی رنگدانه های بالهای شکسته یاری قدیمی بر برف جاده...
آری...
با تکه کوچک نانی در دهان،
دیده بود...
آیا اکنون مرا می بینند؟!!!...
این سوالی بود که از خود پرسید و دم فرو بست...


یاحق. کویر


موضوعات یادداشت

:: RSS ::
::مهر افروزی ها::

101626

::مشتی از خاک کویر::

ما تشنه لبان را غم بی آبی نیست... سراب ما را بس... چونکه فریاد دل تشنه ما اینست و بس... رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس... گویا ولی شناسان رفتند از این ولایت

::گشتی در کویر::
:خواهی یافت

همچو طوفان شنی
خاک کویر را در نوردید!

::نشانی از کویر::
وسعت کویر از آن تو ای دوست، دانه ای ما را بس
::همرهان کویر::

دفترچه ممنوع
در انتظار باران
بازگشت یک دیوانه
شب آفتابی
هنوز هم تشنهء تشنگی ام
افسون سراب
زیباترین حرفت را بگو
دادار و دست نوشته های دیدار
هجرت سوی تو
خنده های ناشیانه
بهارستان
در کوچه های بیقراری
تف به هر چی عشقه
نغمه درد
تنهاترین اشک
اقیانوس اشک
صدایم کن! از پشت نفسهای گل ابریشم
سکوت آسمان
اسب وحشی
کویر خیال
و دشت است خلوتم
خیره شدم در قاب خالى فریاد و صداى شبانه ام را باد اوراق مى کند
پیام گل سرخ
زبان اشک
سکوت شب
گل همیشه عاشق
JUST FOR YOU
دخترک آسمانی
اشک شب

::آوای آشنا::
::اینجا مرا خواهی یافت::
::یادگاری از کویر::
::واحه ای از کویر::