کاش در عرصه تنهایی یک مرد غریب
همه رنج و غم عالم خاک
جوشن رزم نمی پوشیدند
کاش در شام هم آغوشی مردی با درد
بین مستان خرابات نشین
یک دو تن جام نمی نوشیدند
کاش در روز وصال یاران
دستان خشن عادت هر روز
بروی خورشید،
چادر تیره شب را نمی پوشیدند
توبه کردم ز پریشانی همراهی می،
اما کاش،
بین پستوی فراموشی درد
این همه خم به فراخوانی من
دست افشان، نمی جوشیدند
گله ای نیست ز بی مرهمی زخم جگر
اما کاش، خیل رجاله صفتهای رجل پوش سراپا نفرت
به نمک پاشی این زخم جگر سوز، نمی کوشیدند
روی هستی بجا مانده، ز پرچین فرو ریخته ای
دل شکسته مردی
از تبار باران
تک بجا مانده نسلی بس پاک و غرور افلاک
بنشسته به خاک
ولی ای کاش،
سواران سیه پوش جبین پر پینه
و درون پر کینه
به خز فواره ترین دسته اثمان زمین
نامش را،
این چنین دون صفتانه
به آماج دروغین نسب خویش،
نمی پوشیدند
درد نامیست غریب، اما ما
از تبار دردیم
حرفهایی که به ظاهر مشفی
قوّت جویی که به ظاهر مکفی
کف آبی که به ظاهر منجی
ولی از درد درون کیست که شعری سازد؟
حرف من شاید این است،
شعر من شاید این است:
« آه، ای مرد باران
مهربان دستت کو؟
که ز دستان نفاق
زخمهایی کهنه
از درون جوشیدند
آه، ای مرد باران
مهربان دستت کو؟ »
« منتظر»
یاحق. کویر