زندگی کلبه ایست ساخته از خشت لحظه ها
لحظه را باید دید، باید شناخت،
بی آنکه به زنجیرت کشند
و تمام بیان آدمی را جمله ای بیش معنا نیست:
« با لحظه ها باش، بی آنکه اسیر لحظه ها شوی »
من در لحظه ای،
صداقت و رازداری را،
در چشمان پیرمرد فالگیری دیدم
که سیا هی بخت مرا،
در گودی دستانم دید و هیچ نگفت
در لحظه ای،
عشق را،
در پریشانی نوای ترانه چکاوکی دیدم
که بر روی نعش جفت خویش
ترانه سرایی می کرد
در لحظه ای،
غم انتظار را،
در شیدایی آوای غزل قویی زیبا دیدم
که در شب احتزار خویش
غزل سرایی می کرد
در لحظه ای،
وفا را،
در خودسوزی پروانکی دیدم
که از عشق، در آتش شعله شمعی مغرور
جان می باخت
در لحظه ای،
صبر را،
در چشمان پر حسرت کودکی فقیر دیدم
که بر دست خالی بابا نوشت، نان
در لحظه ای،
شرم را،
در عرق پیشانی بیوه زنی دیدم
که برای لقمه ای نان
عفت خویش به بازار می برد
در لحظه ای،
در گذر لحظه ها،
گدایی را دیدم خفته بر خاک
که در رویای شیرینش
شبی در کاخ می خوابید
آری، آری ای دوست
در لحظه ای،
در گذر لحظه ها،
تو را دیدم، تنها و غریب
و بر غربت تو سالها گریستم
آری،
در لحظه ای،
در گذر لحظه ها،
دیدم و محبوس شدم و در کویر باور خویش
از درد سنگینی زنجیر لحظه ها
با فریاد خفته در سکوت خویش، باز فریاد می زنم:
( با لحظه ها باش، بی آنکه اسیر لحظه ها شوی )
یا حق. کویر