با تو رفتم بي تو باز امدم ... با تو اغاز گشتم بي تو پايان ... .
من تمام لحظه هاي سرد زندگيم را در گرمي دستانت جستجو ميکردم ولي چه سود دستهاي تو هرگز پذيراي دست هاي کوچک يخ زده من نبود .... مرا شرم باد از نگريستن به تو به چشمان تو من که اشناي تو و اشناي هيچ يک از ادميان نبودم پس چرا بايد به چشمانشان به چشماني که رازهارا در خود پنهان ميساختند مينگريستم من که از جنس خاک بودم و اب پس چشم به خاک ميدوزم و دل به دريا ميزنم و شايد گهگاه همچون کودکي بازيگوش که در ساحل دريا به رد پاي خود بر ماسه مينگرد من نيز گاه به قدم هاي پيشينم مينگريستم اما جلو تر از ان را نه چون جاي پايي نبود براي نگريستن و انچه که بود فقط افسانه بود وفسانه من فقط در اين لحظه به خويش ميانديشم و ابلهانه ميخندم و دروغين ميگويم من تا چه پايه تا په مايه خندان و ازادم من از ان جهت خندانم که پنهاني ميگريم