هیچ از خود پرسیده ای؛
نکند در انتظارت بپوسم
نکند در تشویش گذراندن روزی دیگر بی تو، چشمانم را باز کنم
می ترسم در این روزهای رنگارنگ پائیزی، اشک در چشمانم حلقه زند و هیچ نبینم
می ترسم در شکوه همنوایی رعد آسمان و فریاد خشک خاک، گوشهایم کر باشد و چیزی نشنوم
خدا نکند که مرگ من، پل رسیدن تو باشد
من گناه شهر را، تنهایی پیردختر همسایه را
نباریدن باران را و دلتنگی روزهای بارانی را به نیامدن تو ربط داده ام
من خم شدن قاصدک را زیر خروار خروار پیغام به دیر آمدن تو نسبت داده ام
از تو می نوسیم
از دوری ات، جداییمان
حقارت بی تو ماندنم
از رفتنم و به جا ماندنت
تو در کویر بیکران هراس و وحشت
بر بیراهه های حیرت
و در پیچ های ناتمام جاده های غربت
ماندگار شدی
و مرا فرستادی در عذاب جهنم این بهشت بی دردی
علفزارهای سرسبز و تازه
ساقه ترد علف برایم چیدی و جامهای پی در پی لذت پر کردی
و ندانستی که طعم شیرین شربت و شراب
گلویم را می سوزاند
و لبانم تلخ می شوند
حرف می زنم و حرف می زنم
از تو می گویم
روزهایی که در آینه به هم خواهیم رسید
سر در هم فرو می بریم و بر سنگریزه های کف دست زمین هم خیره می شویم
_ همه شیشه ها را می شکنیم...
دستهایمان را در هم گره می کنیم و مشت هایمان را بر صورت آفتاب می کوبیم
_ چه بی حیا می سوزاند...
آنقدر می گویم و می گویم
که نمی گذارم مثل سکوت بر لبانم بنشینی
آنچنان وسوسه شده ام که طاقت گوش دادن به حرفهایم را ندارم،
تا ببینم پنهان در آغوش کلماتم چه بال و پر می زنی
در همه لحظاتم جاری هستی...
و من تنها به چند لحظه با تو بودن می اندیشم
تنها به چند لحظه با تو بودن قانعم
مرگ عطر یاس بگذار بیایم
مهلتم ده تا بیایم
فرمانم ده تا بیایم
اسمم را صدا کن
بگذار بیایم
یاحق. کویر