زمان زمانِ چکامه سرائی نیست
غزل به چه کارم می آید
حال تنها وقت نظاره است و ادراک و ادراک و ادراک
میخواهم همه تن چشم باشم
همه تن گوش
و تک تک سلول هایم را به فراخوانی این حس شیرین گسیل دارم
من تک تک این لحظات را میخواهم
من به تک تک این ثانیه ها احتیاج دارم
نباید بگذارم دانه ای از آنها هدر رود
من باید حس کنم
باید بدانم
اینک آن زمانی است که تمام شعورم را محتاجم
تمام حسم را
تمام وجودم را
تمام حواسم را
من می خواهم تک تک این ثانیه ها را زندگی کنم
من اراده کرده ام باشم
بمانم
زندگی کنم
من اراده کرده ام بفهمم
بدانم
آگاه باشم
دیگر زندگی را از منظر طفل سر راهی نمی خواهم
از گذران عمر به سیاق سروده های یک لکاته نفرت دارم
گویی باران دیروز رنگ های سیاه زندگی را از قاموس من شسته است
و شاید این آفتاب است که اینگونه در دفتر خاطرات من می درخشد
به نوید حال
نه فردا
نه ... نه ... چرا شاید ؟؟؟
بلکه باید ...
می خواهم چرخه های تکرار را لنگ کنم
و سونامی را به زندگی ام بخوانم
او باید بیاید و مدار چرخش تهوع آور زندگی ام را درجه ای منحرف سازد
می خواهد به مسیری دیگر بروم
سازم را دوباره کوک کنم
به شور عشق
نه به سوز هجر
می خواهم دوباره آغاز کنم
از همینجا که نه
از همانجا که دیروز بودم
از آنجا که دستت را به من دادی
میخواهم فریاد بزنم
بدوم
قیصر وار بسوزم و بسازم
نه با دنیا
که دنیا را
می خواهم لحظه لحظه امروز و فردا را با تک تک سلول هایم زندگی کنم
یاحق. کویر