حالا مي خواهم بگويم… دوست من!هميشه آنچه در جهان بيرون مي گذرد مورد پسند ما نيست… هميشه آنچه اتفاق مي افتد در مسير آرزوي ما نيست… هميشه يك زهر تلخي هست كه مي تواند شيريني روياها را زهراگين كند…هميشه مانعي هست كه راه رسيدن به خواستني را سد مي كند… هميشه فاصله اي هست!عشق راه خود مي رود … و زندگي راهي ديگر…زيبايي راه خود مي رود … و واقعيت راهي ديگر…اينجا هميشه شيريني روياها آغشته زهر واقعيت اند…اينجا ته هر لطافتي تيغي هست… و در انتهاي هر نزديكي پر باري، درد فاصله ها!
نمي تواني دنيا را عوض كني … نمي تواني بپرسي چرا هميشه خواستني ها دست يافتني نيستند… رسم زندگي اين است… دنيا اگر با همه زيبايي هايش دست يافتني بود بيشك جاي خوبي بود… اما تو مي داني … من هم مي دانم… كه نيست!
درود ...
ياغي ترين به روز شد ...
مستدام باشي رفيق !!
تابعد ...
..... و چنان بي تابم، كه دلم مي خواهد، بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه ، دورها آوايي است كه مرا ميخواند!!
سلام،ممنونم از حضورت...کوير تشنه دريا به نم نمي سازد !!!
پنجره ي اول :
خفنيسم .. مرفهين بي درد .. آره ؟؟؟
پنجره ي دوم :
صفا و سادگي و صميميت همراه با فقر !!! آره ؟
پنجره ي سوم :
آخره باحالي ..... يه جورايي دل آدم ميلرزه ... آره ؟؟
اتاقت در نداشت ؟؟؟
اينجا همه دردند... همه همدردند...اينجا وصله ها مي چسبداينجا آهوان منتظرنداينجا مارال ها در گذرنداينجا همه بي هويتنداينجا همه پاکندمطهرند.اينجا پينه هستمهرباني هستاما سيب نيستسيب را دخترک لوس پنجره همسايه بلعيد
سلام عزيز
واقعا ادم از خوندن اين شعر ها خسته نمي شه خيلي قشنگن
تو به من خنديدي
و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب الوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز
سالهاست در گوش من ارام ارام
خش خش گام تو تكرار كنان
مي دهد ازارم
و من انديشه كنان غرق اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
ممنون عزيز كه هميشه بهم سر مي زني ....
سلام.اينجا خيلي خوبه.دوست دارم اينجارو.....به هم ارامش ميده.....
هوم.پنجره.از پنجره بيزارم.......عاشق ديوارم...ديوارهاي بلندوو بي انتها.
اما دوست دارم پنجره هايي رو كه ادمو به خدا به نور به خويشتن ميرسونه/
..................................................
ميدوني دوست جون من تو ي پيدا كردن جاده هاي حقيق به بيراهه رفتم..........گم شدم.........پوچ شدم.....
ميشه كمك كني/////من تاحالا از كسي كمك نخواسته بودم اين بار هم نميدونم چراااااااااااااااااااا
منتظرتم
وچشانم را مخفي ميسازم و زان جهت ازاد که ميتونم هر سخني را هر وقت هر زمان و با هر لحجه و زباني به او به او که خداوندگار خداست بگويم اري من هم خندانم هم ازاد ... و چه بيهوده ميگويم و مينويسم به من بگو اي نازنين ايا هنوز در ان دور دستهاي دور کودکي با دو چشم درشت مرا مينگرد ؟ نه ... نه ... ديگر حرفي نيست ... جاي نيست من هنوز هم ميتوانم با پاهاي دروغين استوارم گام بردارم حال من خوب است ولي تو باور نکن !!! حال هشت روز از گفتمان اخرين شبانه مان ميگذرد ولي از تو نه پياغامي است نه نشاني و نه به دل نور اميدي ... باز به من بگويد که اين نيز ميگذرد و باز من بايد بيهوده بر چهره تمام اناني که ميشناسم و نميشناسم لبخند زنم که اين است رسم بودن و بيهوده بودن ... سکوت اسمان شکست و فريادش گم گشت اما چه کس ان فرياد را شنيد ؟ من نيز خود نميدانم ... .
با تو رفتم بي تو باز امدم ... با تو اغاز گشتم بي تو پايان ... .
من تمام لحظه هاي سرد زندگيم را در گرمي دستانت جستجو ميکردم ولي چه سود دستهاي تو هرگز پذيراي دست هاي کوچک يخ زده من نبود .... مرا شرم باد از نگريستن به تو به چشمان تو من که اشناي تو و اشناي هيچ يک از ادميان نبودم پس چرا بايد به چشمانشان به چشماني که رازهارا در خود پنهان ميساختند مينگريستم من که از جنس خاک بودم و اب پس چشم به خاک ميدوزم و دل به دريا ميزنم و شايد گهگاه همچون کودکي بازيگوش که در ساحل دريا به رد پاي خود بر ماسه مينگرد من نيز گاه به قدم هاي پيشينم مينگريستم اما جلو تر از ان را نه چون جاي پايي نبود براي نگريستن و انچه که بود فقط افسانه بود وفسانه من فقط در اين لحظه به خويش ميانديشم و ابلهانه ميخندم و دروغين ميگويم من تا چه پايه تا په مايه خندان و ازادم من از ان جهت خندانم که پنهاني ميگريم