وچشانم را مخفي ميسازم و زان جهت ازاد که ميتونم هر سخني را هر وقت هر زمان و با هر لحجه و زباني به او به او که خداوندگار خداست بگويم اري من هم خندانم هم ازاد ... و چه بيهوده ميگويم و مينويسم به من بگو اي نازنين ايا هنوز در ان دور دستهاي دور کودکي با دو چشم درشت مرا مينگرد ؟ نه ... نه ... ديگر حرفي نيست ... جاي نيست من هنوز هم ميتوانم با پاهاي دروغين استوارم گام بردارم حال من خوب است ولي تو باور نکن !!! حال هشت روز از گفتمان اخرين شبانه مان ميگذرد ولي از تو نه پياغامي است نه نشاني و نه به دل نور اميدي ... باز به من بگويد که اين نيز ميگذرد و باز من بايد بيهوده بر چهره تمام اناني که ميشناسم و نميشناسم لبخند زنم که اين است رسم بودن و بيهوده بودن ... سکوت اسمان شکست و فريادش گم گشت اما چه کس ان فرياد را شنيد ؟ من نيز خود نميدانم ... .