سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش در عرصه تنهایی یک مرد غریب .. .. همه رنج و غم عالم خاک .. .. جوشن رزم نمی پوشیدند .. .. کاش در شام هم آغوشی مردی با درد .. .. بین مستان خرابات نشین .. .. یک دو تن جام نمی نوشیدند .. .. کاش در روز وصال یاران .. .. دستان خشن عادت هر روز .. .. به روی خورشید، چادر تیره شب را نمی پوشیدند .. .. توبه کردم ز هم آغوشی می،اما کاش .. .. بین پستوی فراموشی درد .. .. این همه خم به فراخوانی من .. .. دست افشان نمی جوشیدند

اشک ستاره 3 - اشک ستاره

کویر آزاد :: 91/8/9:: 4:8 عصر

وای چه غریبانه می میرد شاپرک اسیر تارهای تاربافک،
شاپرک؟!!!
من خودم را می گویم، مرا چه به شاپرک؟

وای که چه غوغایی بود اگر تو نبودی، ای گره کور تن به روح
اگر تو نبودی، مرگ مهربان امروز میهمان جان خسته من بود

شب را به روز، روز را به شب
سر را به سینه، سینه را به سنگ
سنگ را به پیشانی، پیشانی را به کاهگل ترک خورده دیوار نا استوار خانه
همه را به هم الفتی بود دیرینه، اگر تو نبودی

خاک تشنه است، تشنه دانه ای اشک
این نهال غربت، قطره آبی می طلبد از چشمانم
می دانی؟
او تشنه نمی ماند، ‌اگر تو نبودی

مردن که کاری ندارد،
چشم بستنی می خواهد و دل کندنی، دیگر هیچ
اما این گره روح و جسم کور نبود، اگر تو نبودی

اما خوب که می نگرم
نه روزی
نه شبی
نه سینه ای
نه دیواری
نه جسمی
نه روحی
نه شاپرکی
هیچ هیچ هیچ
هیچکدام نبودند، اگر تو نبودی

یاحق. کویر


موضوعات یادداشت

کویر آزاد :: 91/6/26:: 11:24 صبح

 



سیاهی بود و سیاهی
سرد بود و سرد


بغض سنگین ابر با غرشی دهشتناک شکست، و من فرود آمدم.

قطره اشکی رها شده از ابری سیاه، رها شده ای در تند باد سرنوشت

به کجا خواهم نشست، در کدامین مامن ماوا خواهم گرفت؟
شانه استوار پیر کوهی چروکیده صورت؟

شاخسار لرزان بیدی گم کرده معشوق؟
لبهای تشنه کویری حریص و حریص و حریص؟
و یا شاید
در ازدحام قطرات دریا شده، پیشکسوتان اصالت جو؟
یا در کام تشنه گیاهی رنجور؟

نمی دانم

شاید بر صورت خیس دخترکی مغموم؟
یا در صحنه تصادف اشک یتیمی با خورده نانی خشک؟

نمی دانم

که مرا به کدامین سو می کشاند؟
من؟؟؟
یا دست بازیگر سرنوشت؟؟؟

در گریبان دریه وامصیبت این جهل کشنده دست و پا میزدم که برخلاف تصورم نرم و آرام فرود آمدم.
نه قطعه قطعه گشتم ( به سنت دیرینه باران در فرود )
نه فرو رفتم
نه ...

آرام آرام
چشمان از حدقه در آمده ام که به نور اطراف آشنا شد و با لطافت فرودگاه نرمش خو گرفت،
آنچه را که دیدم به تهمت ناروای رویای فریب سرابین نسب، محکوم به ندیدن کرد
و در این سودا چندین بار مژه ها را به دیوار پلک مخالف کوبید تا اگر اینگونه است، نباشد
و اگر نه که ناروا تهمتی دامنش را نیالاید
.

اما نه

حتی بعد از باز و بسته شدن چشمانم هم هنوز گونه های سرخش قلبم را
به میدان مسابقه با نمی دانم چه ای فرا میخواند که ناشناس بود اما باید بدو میرسید
.
دوید و دوید و دوید و ...


آنجا که نشته بودم میانه نرم و گرم و لطیف دامن پرچین رزی سرخ بود.
سرم که در دامنش قرار گرفت،
از اول بسم الله کتاب زندگی تا نقطه پایانی صفحه همنشین جلد آن طرفی معنی آرامش را بخش کردم،

بخش که نه تک تک آواهایش را هجی کردم
چه زیبا بود

چه
زیبا
بود

امروز که این را می نگارم، از آن دیرینه جان آشنا چند لحظه ای بیش گذر نکرده است.
فرزند پیوند سر من با شانه ات پسری بود که آرامش خواندیمش
و امروز فرزندی دیگر در راه، دختری یا پسری نمی دانم
اما نامش را ...
هراس
ترس
تردید
دلهره
نمی دانم یکی را خودت انتخاب کن

ولی میدانم حرف حسابش چیست
:
اگر دامن باز کنی
در صفحه ای از چین های دامنت سری ماوا گرفته که بر زمین خواهد افتاد
این اشک فرود آمده اگر بار دیگر فرود آید نمی دانم چه خواهد شد
فقط می دانم اگر به کام تشنه خاک زیر پایت تزریق شود
و با ریشه ات بالا بیاید تا لب مزر دو لبهایت و یا گردش زیبای خون در رگهایت و یا تغلای جوشش از گلبرگهایت،
خواهم آمد از اینجا تا به انتها، اگر باشد انتهایی


و گرنه که باز هم با طناب پوسیده خورشید بالا خواهم رفت تا سیاه دل ابری دیگر
و در فرود بعدی ( اگر فرودی باشد ) تنها و تنها بر لبان تشنه همان کویر حرص خواهم نشست تا بدون تو،
من هم مبحوس حبس ابد تاریکی شنهای کویر باشم
.

با من باش
تا باشم
همین

نقطه سر خط

یا حق. کویر 

 


موضوعات یادداشت

کویر آزاد :: 91/5/4:: 6:2 عصر

آی آدمک
نشناختی؟

این منم
منتظری چشم به راه
این منم قاصد بدخبر مرگ عاطفه
این منم، همان مرد خسته
طعم گس آرزوهای ماسیده، بر دلهاش شکسته
سرو قد خمیده ی، دیروز شاداب
از میانه دریا برگشته ی تشنه
سهم غم از رزق آدمیان

این منم
منتظری چشم به راه
سینه سرخی پر شکسته
صاحب شانه های به بالا نشانه رفته
که دیگر هیچ نمی دانم

این منم
منتظری چشم به راه
جای سرخ سیلی باد زمستانی
بر گونه های گل انداخته ی کودک یتیم
شرم سیاه مرد بی چیز
آه جگر سوز مادر داغدیده
انتظار زجرآور مرگ رفیق از سرطان بدتر دیده

آری
این منم
منتظری چشم به راه

عصاره ی هر چه درد

این منم
منتظری چشم به راه
گم کرده راهی از کاروان مانده
از کاروان مانده ای مترود
سیلی خورده ی امواج تغابن
شرح بی پی نوشت حکایت مردی بر چاه
دردی در دل

این منم
منتظری چشم به راه
خسته
آرزومند آرزوهای محال
مضحکه هر چه آدم و آدمک
دلقک نشان داغ بر دل
خنده روی خونین جگر
صبر صبر صبر

این منم
شراره های سرگردان منقل باد دیده روزگار
از چاله بر خاسته ی بر چاه نشسته
پشت پا خورده از هر که بر دل نشسته

این منم
منتظری چشم به راه
تنهایی میان جمع
سودا زده ای هستی باخته
هستی باخته ای سودا زده
غارت شده ی انبان تهی
دلباخته عاشق

این منم
منتظر
خسته
نشناختی؟

 

یاحق. کویر

 


موضوعات یادداشت

کویر آزاد :: 91/3/7:: 11:15 صبح

به گمکرده راهانی که سایه را سیاه می بینند و سیاه .
و سیاهی را سیاه میبینند و سیاه .
آنها که بود را در نبود گم کرده اند
و نمی دانند فرقی میان بود بود و بود نبود .

من شرمنده ام از تو ای سایه سیاه من
وفایت ...

ای همراه ، ای همسفر ، ای همراز ، رفیق سفر و شفیق حضر
راست و چپ و مستقیم و سر بالا و پایین
و در گردش و نرمش و کرنش و جنبش و جوشش و ...
همه و همه تنها و تنها این تویی که با او بامنی .

در گذر از جویباری اول تویی که به جایم خیس میشوی
در گذار آتشی اول تویی که به جایم میسوزی .
در حیرتم از وفایت ای سایه سیاه من

ای با وفا ، ای همیشه متهم دادگاه احساس نازک خیالان خودخواه
من تو را تاریک نمی دانم ، این منم که تاریکم و تو انعکاس منی .
تو آیینه ای ، صافی ، زلالی ، تاریکی از من است نه تو .

چه کس این تهمت را به تو زده که باری بر دوش منی ؟
من شرمم از این روست که باری بر دوش تو ام .
این منم که روز و شب همچون برده داران ظالم
تو را به ضرب تازیانه نورها به اسارت خود در آورده ام
و تو مجبوری به حمل این جنازه متعفن من .
بکش بار این تن زخمی سنگین را .

های ای سایه من ناچارم از استسمارت .
سالهاست که آزادت کرده ام . اما این تویی که مانده ای
در حیرتم از وفایت ای سایه سیاه من

بلندای همت را از بلندی تو در شروع تازیانه های خورشید یاد گرفته ام .
چقدر بزرگی تو ...
و دلم می گیرد آن زمان که غریبانه و مظلوم همچون کودکی از سوز آفتاب نیمروز
به زیر پای من پناه می آوری . حتی در آن حال هم با منی

شب که همه تو را نابود می دانند تو در اوج بودنی .
هنوز هم در کنار منی .
حتی اگر نوری نباشد که غیر تو را نشان دهد .
تو همیشه هستی من تورا نمی بینم .
شب که نوری برای دیدن بقیه نمی یابم تازه تو را می بینم که در کنار منی .
ازدحام نبودن اشیاء در شب بقدری است که بودن تو عجیب جلوه می کند .
و آنگاه است که تنها یک کلام بر زبانم جاری است .

در حیرتم از وفایت ای سایه سیاه من.

و دیگر هیچ. نقطه سر خط.

یاحق. کویر


موضوعات یادداشت

کویر آزاد :: 91/2/24:: 9:17 صبح

باز فریادمان را خواهند خرید
و بر دیوار سفید احساسمان نقاشی خواهند کرد،

باز دستانمان را به زنجیر خواهند کشید
و افکارمان را به اسارت خواهند برد،

باز چشمانمان را به غلامی خواهند برد
و پردهء عصمت کنیزک سکوتمان را از هم خواهند درید،

چه کنیم با اینهمه ذلت،
وای...

دیگر دستانمان به فرمانمان نیستند،
بهت عنانشان را گرفته.

دیگر از سایه های ساده و تنها خبری نیست،
روح کلاممان خشکیده.

نوای دلمان را با جاز خواهند کوفت،
و برای حرفهایمان فاکتور خواهند زد.

بهای احساساتمان چند است؟
یک پول سیاه؟!!!...

چشمهامان را بسته اند،
و پنبه در گوشهامان کرده اند.

بر لبانمان مهر خاموشی کوفته اند،
تا فریادمان را به بهایی ناچیز بخرند.

چه کنیم؟!!!....

درد دل؟!!!... کار شبه مردها را؟!!!...
یا دفاع از خود و برای تبرئهء خود حرص زدن؟!!!... کار مستضعفین را؟!!!...

نمی دانم، گیجم...
سر در گمم...
چه کنم...

شبها در رویای بوقلمون و شربت، با دلی خالی و لبی خشک کودکانمان را در خواب کردیم،
درد نداشتن ها کشیدیم،
همه جا نالیدیم...

بخاطر احساسمان...
بخاطر شرفمان...
بخاطر صدای فریادمان...

حال آنها را بفروشیم؟!!!
به چه قیمت؟!!!

به قیمت فدا شدن احساسمان...
لگدمال شدن غیرتمان...
خاموش شدن فریادمان...

وای از اینهمه فلاکت و بدبختی
وای...

چقدر با حرفها بیگانه شده ایم...
دیگر حسی در کلاممان نیست...

می خواهند دیکته بنویسیم...
آنها بگویند، ما بنویسیم و شما بخوانید...

وای که آغوشم قفسی است گشوده در باد، با دستهایم نمی دانم چه کنم؟

تا دیروز حرف از رقص سایه ها در دریا بود،
و عشوه گری بادهای هرز در کویر،
و پرواز آواز پروانه ها به گرد شعلهء شمع،
و...

و امروز سایه هامان را در تاریکی محو کرده اند،
زنجیر به پای باد کوفته اند،
طوفان کویر را خاموش کرده اند،
پروانه ها را به بند کشیده اند،
شعله هامان را خاموش کرده اند،
...

امروز حرف از مرگ باورهاست،
حرف از خواری احساس است.
امروز حرف از اعدام حقیقت است.

بیایید کینه ها را کنار بگذاریم،
بیایید با هم باشیم،
بیایید دست در دست و دل هم دل و من ها همه ما شویم،
چرا که اگر غیر از این باشد آنها فریادمان را به تاراج خواهند برد.
و در آتش خفتمان خواهند سوزاند،
چه خواهیم کرد با اینهمه خفت...
وای از این خفت...

یاحق. کویر


موضوعات یادداشت

کویر آزاد :: 91/2/14:: 12:40 عصر

بدون ژرنال و معیار لباسی دوختیم بر تن شریف آدمیت،

که هر تار و پودش کرور کرور رنگ در انگ است!

فرشی در زیر پایش گسترده ایم،

که هر رج آن، از لحظات عمر دخترک و پسرک وهم فروشی بافته شده،

که زنجره های وحشی روحشان اسیر و مصلوب شده،

بر خندهء زاغک نشسته بر کلاه سوراخ سوراخ مترسک سر جالیز!

ما دودمانی از آدمیت بر تندباد یغما برده ایم،

که سیب سرخ هوا نبرد!

ما خلوص عبادتی بر روح زخمی آدمیت وصله کرده ایم،

که خوابیده و نخوابیده، هر صبح علی الطلوع

با صدای ویز ویز بال مگسها بیدار،

و دست و صورت، شسته و نشسته،

به نماز و نیاز در محراب خدایان پول و لجنیت به اکراه ایستاده ایم

ما هر شب عطش عطشناک آدمیت را سیراب سراب کرده ایم،

که زندگی به هر قیمتی بی یاور نماند

ما هر روز پر رنگ تر و پر رنگ تر شدیم

و آدمیت کم رنگ تر و کم رنگ تر

و خلاصه در یک کلام و جان کلام:

به جان حضرت آدم، که آدم هم قدیمی شد

یاحق. کویر

 


موضوعات یادداشت

کویر آزاد :: 87/9/21:: 8:48 صبح

شب است‌
رقص عریانی ماه
و فرود اشک،
همچون دری غلطان از گوشهء چشم ستاره‌ای تنها
فریاد مرگم باد، مرگم باد...
به نشانهء شجاعت و نترسی
و صد البته از سر ناچاری،
را به میهمانی سکوت افتخار داده‌ام،
و ترواش بذاق، در حضوری گریزپا،
از دهان شکم‌باره‌ای حریص،
بر چشمان دخترکی بی‌بابا را،
چه سلانه سلانه نظاره‌گرم
بوی تعفن تنهایی و بی‌کسی دخترک،
و فضای عطرآگین روحش را،
به صلابهء مکافات قبل از گناه سپرده،
و همچنان سر سپرده
فریاد مرگم باد، مرگم باد را به میهمانی سکوت افتخار داده‌ام

شب است
شبی آبستن
آبستن روزهای تار و سیاه یک محتاج
نطفه: دمل چرکینی از عنصر پول
نطفه‌ای که مادرش را می‌کشد
نطفه‌ای که حنجره‌اش سیراب می‌شود،
از سرشک اقیانوس گونه،
قطره‌های اشک چشم کودکان حسرت به‌ دل مانده،
و آرزو به گور برده

 

« شب است
شبی که ستاره نقره می‌پاشد
ماه می‌رقصد! »

شب است
شبی تاریک و ظلمانی
ظلمانی‌تر از تداوم مظلومیتی که،
همیشه مظلومان حتی در خواب خویش نمی‌بینند

شب است،
شبی که بسترها سرد و خالی از نفس گرم دو همدم
شبی که ثانیه‌ها ساعت شده‌اند!
و اشک داغ و سوزان شمع،
چشم انتظار، لحظات نفس‌گیر مرگ خویش،
ثانیه‌هایی آکنده از وحشت و درد
ثانیه‌هایی از انتظار مرگ و نیستی،
در پای چوبهء دار هستی!!!
( براستی چرا در لحظه‌هایی که شمع می‌میرد، ما در خواب نازیم؟؟؟ )


موضوعات یادداشت

کویر آزاد :: 87/7/9:: 9:55 صبح

بلند پروازی‏ های ناکام
دست دست کردن‏ های سرگشته، سرشکسته
سرنوشت: منگ و مختوم
هوای گرفتهء رابطه،‏عبوس و مغموم

آه که چقدر پیرتر از انعکاس آئینه‏ ایم
آه که چقدر شکسته ‏تر از طراوت شبنمیم

ما به آئینه سنگ می‏زنیم
غافل از آن که در خود شکسته‏ ایم

در هفت شهر عشق،
ما خانه‏ بدوشان، وارثان طلایهء همتیم

در هوای به تب نشستهء حلقهء دار
ما رسوا رسولان بی‏معجزه‏ ایم

در جنگل بی‏درخت رفاقت
همنوا با وهم صدا می‏خوانیم
ما عرش‏نشینانی بر فرش نشسته‏ ایم

در باغچهء حریر صداقت
ما چکاوکان خنجر به پهلو شکسته‏ ایم

در ذائقه‏ های منجمد
در دلهای سیر و سرکه
در این واژگان بی سر و هویت
ما همنشین تولد مرعوب یک سایه‏ ایم

در پروازی بی‏تعلق به هیچ
تا رسیدن به نقطهء‏ صفر
همسفر باش همسفر

یاحق. کویر


موضوعات یادداشت

کویر آزاد :: 86/3/12:: 12:44 عصر

خاک راهم و  این بود، سهم من از عبور تو
درد تو به جانم ماند، گرد من به جانت کو؟

نشانی های برگشت خورده دل
تمبرهای باطله خاطره
نامه های نانوشته باکره
تحریرگرانی بی انگیزه
چنگ آویخته، بر بلندای قامت عمر

به نمی توانم سر دادن مشغول
به امید را واهی پنداشتن، همخو
هوایی پر از گرگ و دریده میش
صدای زنگ دار سکوت
شماطه های کاسبانه فرصت
اندیشیدن به رغم غمهایی گمنام
الهام پاسخی پر از ابهام
خیزش چند باره اشک
کوچه هایی عاری از خش خش برگ
افسون نگاه آبی بیکران دریغ
ناله هایی نفرین زده از دودمان ارثی حسرت
باورهایی سرگذارده بر سنگ قربانگاه نفرت

همه تشنه لب
بی طاقت
در تمنای پاکی از سراب خشک بی باران
مست بوی نمناکی خاک
در پژواک گرمای دانه های درشت عرق شرم حتی در خواب
هراس نفس گیر ظلم
در هوای مسلول حصار
در شهر طاعون زده ثروت
سنگینی چرخ دنده های پیشرفت
تکیه داده بر تعظیم شانه های فسرده محنت

عاشقانی بی عشق
یاورانی بی یاور
بوی زندگی در نفس ها،... لهله
مجرمانی که دزدیده اند،
تکه نانی ز سفره ی خانه خود
مردگانی بی تب
پینه دستانشان مهر جاودانگی نقش
کمر می شکند باور
در طغیان نگاه زخمی عادت

مویه ناگویای حنجره
اشک خشکیده در خلاف خشکسالی چشم
و این قلم چوب شده، در سکون لرزان دست
و تاپ تاپ شتابان قلب
خفقان بغض شکسته در قفس
خفته در رخوت آسودگی مرگ
در توده مه آلوده و مبهمی از کسان بی کس
سیه جامگانی بهانه فروش
اسیر در چنبره‌ تارهای تنیده قسمت
سخت معترضند
بر خود بودن
بر تبعیض
بر فقر

نونهالانی فرو مانده در قدمت گرداب معصیت
ناباورانه و سهل
نوشکفته در شکوفه می شوند پرپر
مردگان، تابوت زنده های از پیش مرده بر دوش
در بدرقه، تسلی دهندگانی خود در قنداق سوگ و ماتم
در کش و قوس بیمناک روئیدن لاله ای، از خاک
می آموزند لولیدن افتان و خیزان نوزادان کرمی، چه بی باک

هان ای خاک
ای بی صفا صفت
که از آغوش دخترکی ناکام
در گوری سرد
سیری ناپذیر می گیری کام
در انتقام از تو
می آویزیم
لوح تقدیر « مرگ‌» را
بر گردن پیر گورکن تازه مرده بی گور شهر
گورمان می شود کالبد جسم

مردگانی پر از تحرک رقصان باد
و عادت ایستاده مردن درخت حکایت دیگری است
عادت دل بریدنش از خاک
اوج تشنه ماندن ریشه در جوار سفره ای از آب

یاحق. کویر


موضوعات یادداشت

کویر آزاد :: 85/9/21:: 8:55 صبح

هیچ از خود پرسیده ای؛
نکند در انتظارت بپوسم
نکند در تشویش گذراندن روزی دیگر بی تو، چشمانم را باز کنم

می ترسم در این روزهای رنگارنگ پائیزی، اشک در چشمانم حلقه زند و هیچ نبینم
می ترسم در شکوه همنوایی رعد آسمان و فریاد خشک خاک، گوشهایم کر باشد و چیزی نشنوم
خدا نکند که مرگ من، پل رسیدن تو باشد

من گناه شهر را، تنهایی پیردختر همسایه را
نباریدن باران را و دلتنگی روزهای بارانی را به نیامدن تو ربط داده ام
من خم شدن قاصدک را زیر خروار خروار پیغام به دیر آمدن تو نسبت داده ام

از تو می نوسیم
از دوری ات، جداییمان
حقارت بی تو ماندنم
از رفتنم و به جا ماندنت

تو در کویر بیکران هراس و وحشت
بر بیراهه های حیرت
و در پیچ های ناتمام جاده های غربت
ماندگار شدی
و مرا فرستادی در عذاب جهنم این بهشت بی دردی

علفزارهای سرسبز و تازه
ساقه ترد علف برایم چیدی و جامهای پی در پی لذت پر کردی
و ندانستی که طعم شیرین شربت و شراب
گلویم را می سوزاند
و لبانم تلخ می شوند

حرف می زنم و حرف می زنم
از تو می گویم
روزهایی که در آینه به هم خواهیم رسید
سر در هم فرو می بریم و بر سنگریزه های کف دست زمین هم خیره می شویم
_ همه شیشه ها را می شکنیم...
دستهایمان را در هم گره می کنیم و مشت هایمان را بر صورت آفتاب می کوبیم
_ چه بی حیا می سوزاند...

آنقدر می گویم و می گویم
که نمی گذارم مثل سکوت بر لبانم بنشینی
آنچنان وسوسه شده ام که طاقت گوش دادن به حرفهایم را ندارم،
تا ببینم پنهان در آغوش کلماتم چه بال و پر می زنی

در همه لحظاتم جاری هستی...
و من تنها به چند لحظه با تو بودن می اندیشم
تنها به چند لحظه با تو بودن قانعم
مرگ عطر یاس بگذار بیایم
مهلتم ده تا بیایم
فرمانم ده تا بیایم
اسمم را صدا کن
بگذار بیایم


یاحق. کویر


موضوعات یادداشت

:: RSS ::
::مهر افروزی ها::

101731

::مشتی از خاک کویر::

ما تشنه لبان را غم بی آبی نیست... سراب ما را بس... چونکه فریاد دل تشنه ما اینست و بس... رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس... گویا ولی شناسان رفتند از این ولایت

::گشتی در کویر::
:خواهی یافت

همچو طوفان شنی
خاک کویر را در نوردید!

::نشانی از کویر::
وسعت کویر از آن تو ای دوست، دانه ای ما را بس
::همرهان کویر::

دفترچه ممنوع
در انتظار باران
بازگشت یک دیوانه
شب آفتابی
هنوز هم تشنهء تشنگی ام
افسون سراب
زیباترین حرفت را بگو
دادار و دست نوشته های دیدار
هجرت سوی تو
خنده های ناشیانه
بهارستان
در کوچه های بیقراری
تف به هر چی عشقه
نغمه درد
تنهاترین اشک
اقیانوس اشک
صدایم کن! از پشت نفسهای گل ابریشم
سکوت آسمان
اسب وحشی
کویر خیال
و دشت است خلوتم
خیره شدم در قاب خالى فریاد و صداى شبانه ام را باد اوراق مى کند
پیام گل سرخ
زبان اشک
سکوت شب
گل همیشه عاشق
JUST FOR YOU
دخترک آسمانی
اشک شب

::آوای آشنا::
::اینجا مرا خواهی یافت::
::یادگاری از کویر::
::واحه ای از کویر::